آوينآوين، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

آوين زیباترین فرشته آسمونی

دلنوشته 10

  سلام عزيز مامان  نمي دونم يه مرتبه چي شد ؟ چرا اينقدر حالت بد شد ؟ ديشب حالت كاملاٌ خوب بود و تا ساعت يك شب هم بيدار بودي و با هم بازي ميكرديم وخيلي راحت هم خوابت برد حتي اون چند كلمه اي هم كه هر شب با هم حرف ميزنيم ديشب نزديم چون تو زودي خوابت برد...... صبح با صداي جيغت ساعت 5 صبح از خواب پريدم سريع خودمو رسوندم بالاي تختت.....اول فكر كردم خواب ديدي و ترسيدي زودي بغلت كردم و بوسيدمت و بهت گفتم مامي خواب ديدي.......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتي نه ماما....دلم درد مي انه    گفتم فدات بشم الان ميرم برات عرق نعنا ميارم تا اومدم بزارمت توي تختت و برم كه تو مخالفت كردي توي بغلم بودي داشتم ميبردمت سمت يخچال كه گلاب به ...
30 آبان 1390

دلنوشته 9

سلام خوشگل خودم ميدونم بازم يه كم بد قولي كردم بهت قول داده بودم زود به زود بيام و خاطرات خوب با تو بودن را برات به يادگاري بزارم روزها در كنار تو شيرين ميگذره تو روز به روز بزرگتر و خواستني تر ميشي اين روزها كه يه كم غيبت داشتم ماماني مهمون خونمونه و تو از بودنش خيلي خوشحالي بازم مثل هميشه ماماني برات يه عالمه سوغاتي آورده لباس ، شال و كلاه و دستكش اسباب بازي ودمپايي دستش درد نكنه خيلي دوستت داره اين روزها اتفاق خاصي نيافتاده جز اينكه تو خانوم تر شدي  و مهربون تر بعضي روزها ميبرمت سرزمين شادي چون اينجا هوا خيلي سرده اين مكان سرپوشيده بهترين جا براي تفريح و بازي توه وقتي ميرم كارت بازيتو شارژ ميكنم خودت ميگيري دستت ، ميري ...
28 آبان 1390

دلنوشته 8

  سلام عشق مامان سلام همه وجودم سلام شادي آورتمام زندگيم ، معنابخش روزهاي پوچم سلام ميدوني نازدونه چرا اينقدر شارژم ؟ چون خيلي بانمكي چون وادارم ميكني كه بخندم از وقتي تو اومدي ديگه تو خودم خلوت كردن معني نداره چون تو نميزاري....و اما اين روزها اين روزها علاوه بر اينكه باهات بازي ميكنم و تمام وقتم رو صرف تو ميكنم تا كمتر دلتنگي بكني و دلم نمي خواد اين تنهايي و غربت روي تو اثر بزاره يه نيم ساعتي هم در روز باهات اسم ميوه ها ، رنگ ها ، مفهوم شب و روز، اعداد و..... رو كار ميكنم ....اما امروز تصميم گرفتم باهات يه شعر رو تمرين كنم تا كاملاٌ ياد بگيري ولي اينقدر اتفاقات جالب افتاد كه خودم يادم رفت داشتم باهات چي رو تمرين...
12 آبان 1390

دلنوشته 7

سلام عزيز دلم مامان        حال خوشگل خودم چه طوره؟ ميدوني مطلبي رو كه الان در پايين ميخوني جريانش چيه ؟ اين چند وقته بابايي سخت مشغول كاره ......اين زيادي كار هم سخت خسته اش كرده مامان جون صبحها كه زود ميره بيرون و ما خوابيم و شب هم وقتي مياد خونه از خستگي زياد زود خوابش ميبره ....... اين موضوع باعث شده كه ما كمتر همديگر رو ببينيم و با هم حرف بزنيم ....خيلي از اين شرايط ناراحتم ولي خوب فعلاٌ چاره اي نيست ديشب بابايي يه فلش همرا خودش آورده بود تا براي يكي از دوستاش يه سري فيلم بريزم رفتم پاي كامپيوتر گفتم تا تو داري با بابايي بازي ميكني منم اين فيلمه رو بريزم  ...... يه چند دقيقه اي كه گذش...
11 آبان 1390

دلنوشته 6

      دلیل بارش باران   نهایت عشق اوج باور و سر حد احساسی آسمانی است وقتی نسیم عشق دستهای سپید ابر های عاشق را به دست هم می سپارد به یمن این پیوند پاک وجودشان اشک شوق می ریزد چه دلیلی دارد در بهترین لحظات زندگیشان فریاد خصمانه بکشند و یا ضجه کنند این فریاد ها هلهله ی شادی ابر هاست و چه عاشقانه است وصل آسمانی سحاب های آسمان پیوند پاکشان شوق جوشش را در وجود خاکی و خشک زمین زنده میکند و بهترین فریادها را به سکوت جاری در بستر خاک هدیه میکنند جاری می شوند به سوی هدفی ناب تر از ناب هر قطره در آرزوی دریا شدن به عشق رسیدن و دوباره جاری شدن بارش باران تصور زلالی است از زیستن شا...
6 آبان 1390

دلنوشته 5

سلام عزيز مامان بالاخره موفق شدم كه بخوابونمت...... نمي دوني چه كار سختيه آخه ديروز بعد از ظهر بابايي مجبور شد بره تهران و چون يكروزه مي رفت ما باهاش نرفتيم ...... آخه دوري راه خيلي تو رو خسته و كلافه ميكنه .......اين شد كه ديشب من و شما باهم تنها بوديم و يه شب باحال را دو نفري به صبح رسونديم اول كه بابايي داشت مي رفت كلي بهونه گرفتي    كه منم ببر بابا ......ولي من قانع ات كردم كه ما هم مي ريم ولي بزار بابا بره ماشين رو درست كنه من و تو هم لباسامو نو جمع كنيم بربيم،خلاصه مطلب كه اين راضي كردن شما تا     ساعت   2.30 نيمه شب طول كشيد البته ظهر هم نخوابيده بودي ولي چه طوري تا اون موقع شب ب...
4 آبان 1390
1